بعد از چند روز نگرانی، گیجی، حس بیهودگی، کمیآسودهخاطر شدم، انگار که وظیفهای تمام شد و حالا میتوانم سرم را زیر پتو مخفی و به عادت قدیمیبغضم را رها کنم و به یاد بیاورم بیش از ۱۰ سال است انگار کسی جرئت ندارد خیره به چشمانم بپرسد حالم چطور است در حالی که معنی سوالش را دقیق دانسته باشد.
فردا دوباره زندگی منتظر است.